گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

داداش کوچیکه و سالگرد ازدواج

پنج شنبه غروب بود که دیدم صدای موبایلم دراومده و یک شماره ناشناس دارم وقتی سلام و علیک کردم عدیدم داداش کوچیکه است و شماره اش رو هم عوض کرده و گفت داره برا مرخصی سربازی میاد و بهم گفت آبج خیلی گشنه ام هست و لازانیا برام درست کن تا بخورم. آخه لازانیاهای من یکم خوشمزه است . بنابراین دیروز جمعه شب دادشیم می خواست برسه منم رفتم دنبال مامانم و اونو آوردم خونه خودمون تا با هم باشیم داداش بزرگم هم غروب با خانومش اومد ولی جای بابایی خالی بود هرچی اصرار کردم گفت کار دارم نیومد. شام خوبی بود و کلی خندیدیم. امروز هم دارم مدارک دانشگاه رو برا ثبت نام جمع می کنم که برم واسه ثبت نام. دیروز مسابقه فوتبال بود و همسری برایه یه سری مسایل کاری دیر اومد...
26 شهريور 1390

ثبت نام دانشگاه

روز 22 شهریور نوبت ثبت نام من بود روزی که منتظر بودم که مامانم و داداشم بیان دنبالم تا بریم دانشگاه. منم چون می دونستم مامانم از اون دسته افرادی هست که صبح زود میاد صبح خیلی زود از خواب ناز بیدار شدم. بنابراین صبح زود رفتم یه دوشی گرفتم  . و منتظر مامانم بودم که دیدم ای وای ساعت 8 شد و از مامان خبری نیست یه زنگی بهش زدم دیدم تو راهه و چون برادرم دیر بیدار شد یک دیر شد و تا دانشگاه رفتیم ساعت 9 شده بود .  وقتی به قسمت ثبت نام رسیدم  اونچه که می دیدم رو باور نمی کردم  یه عالمه دانشجو اومده بودند برا ثبت نام. داشتند شماره می دادند که هر 20 نفر رو برا ثبت نام صدا می کردند. منم رفتم شماره گرفتم شماره من 256 بود . یعنی دست کم...
26 شهريور 1390

ثبت نام

نی ناز من امروز کله سحر پاشدم رفتم دانشگاه تا ببینم نتیجه انتقال من چی شده خوشبختانه با این انتقال موافقت کردند و من تا چند روز دیگه می رم برا ثبت نام  . ولی فردا صبح هم باید دوباره برم چون مسئولین محترم دانشگاه مدارک شناسنامه و کارت ملی اینجانب رو گم کرده اند و باید براشون ببرم هرچی امروز بابایی سعی کرد تا فاکس کنه تا من این همه راه دوباره نرم نشد مثل اینکه فاکس شون خراب بود برام دعا کن تا موفق بشم گلم.  ...
17 شهريور 1390

پایان ماه رمضون

قشنگ و ناز مامانی فردا دیگه آخر ماه رمضونه و دیگه می ریم تا سال دیگه دوباره ماه رمضون دیگه ای بیاد. فرشته ی خوشگل من ما هم منتظریم که خدای مهربون لطفشو دیگه به ما عنایت کنه. می بینی دست تقدیر و ما پارسال این موقع مالزی بودیم و من مشغول درس خوندن و کلاس های دانشگاه بودم اما الان خونه خودمونیم. چند روزی بود که هوا اینجا خیلی سرد بود ولی امروز دیگه آفتاب دراومد و یکم گرم شد فقط یکم. فردا می ریم خونه مامانی من و برای دو روز دیگه تعطیلات فعلا برنامه ای نداریم. بابایت سرش خیلی شلوغه وقت هیچ کاری و نداره. منم فعلا که بیکارم همش به خودم می گم یکم کتاب بخونم ولی هیچ وقت این کارو نمی کنم. نمی دونم شاید تنبل شدم. امروز می خواستم برم دانشگاه ولی دان...
8 شهريور 1390

دلتنگ نی نی

دلم گرفته ای خدای آسمون.... خدای مهربونی که مهربونی هاتو خیلی شنیدم دلم یه نی نی سالم و صالح و تپل مپل و سفید می خواد. خدایا گاهی این فکر آزارم می ده که نکنه تو صدامو نمی شنوی نکنه منو دوست نداری خدایا خیلی امید دارم به کرمت . خداجونم منو یادت میاد؟؟ چرا هرچی که ازت می خوام با کلی التماس و دعا و گریه زاری بهم می دی؟ خدایا چرا برا بعضی ها همه چی رو روال عادی و بی دردسر پیش می ره ولی تا نوبت حاجت من می شه می گی دوباره برو ته صف؟؟ خدایا نذار این شیطان منو ازت غافل کنه!!! خدایا می دونم که درجه طاقت بنده هاتو می دونی ولی من طاقتم تموم شده دلم داره می ره
3 شهريور 1390

اندر حکایت سفر به ایران (قسمت اول)

بعد از یک ماه با این سرعت اینترنت ایران من اومدم تا از لحطه پرواز تا امروز بنویسم......... این قسمت اولشه.................. صبح  ساعت 11 یعنی 28 اردیبهشت ما پرواز داشتیم و ما هم زودی از خواب بیدار شدیم راهی فرودگاه خیلی زودتر از همه زسیده بودیم صبحانه رو فرودگاه خوردیم و تا لحظه گرفتن چمئونها رسید بله نوبت ما شد... وقتی رفتیم از قبل هم می دونستیم اضافه بار داریم با هزار التماس و این ور اونور یه 70 کیلویی رو تونستیم زیر سیببیلی رد کنیم ولی بازم 6 کیلو اضافه بود منم تو این فرودگاه دیگه اعصاب درست حسابی برام نمونده بود و شوق وذوق ایران داشتم تا هرچه زودتر برم تو هواپیما... مجبور شدم این 6-7 کیلو رو از لباسهای نازنینم کم کنم و یه خ...
2 شهريور 1390

اندر حکایت سفر به ایران (قسمت دوم)

بعد از دوماه از آخرین آپلود سایت امروز اومدم تا بگم از آنچه گذشت بر ما..... ما به ایران اومدیم دو روز اول در منزل مادر من سکنی گزییدیم و حدود یک هفته به دلایل کار همسری راهی منزل مادرشوی شدیم که اصلا به من خوش نگذشت و هیچ  وقت فراموش نمی کنم گرچه اولین بارشون نبود. به دلایل سقط های مکرر من و دلتنگی های انجام شده پامو در یک کفش کردم و همسر عزیز رو راضی کردم که در ایران ماندنی شویم.  بنابراین اولین گام بلند کردن مستاجر سمج و بی ملاحظه ما بود که یه عالمه گیس و گیس کشی بلندش کردیم و دو هفته ای من و همسری مشغول رنگ کردن اتاقهای خونه شدیم. واقعا دلم برای خونه زندگی خودم تنگ شده بود. دلم برای تک تک وسایلهام و اتاقم تنگ شده بود. الب...
2 شهريور 1390
1